سرمست شد نگارم ، بنگر به نرگسانش مستانه شد حدیثش ، پیچیده شد زبانش
گه می فتد از این سو ، گه می فتد از آن سو آن کس که مست گردد ، خود این بود نشانش
چشمش بلای مستان ، ما را از او مترسان من مستم و نترسم از چوب شحنگانش
ای عشق الله الله ، سرمست شد شهنشه برجه بگیر زلفش ، در کش در این میانش
اندیشه ای که آید در دل ، زیار گوید جان بر سرش فشانم ، پر زر کنم دهانش
آن روی گلستانش و آن بلبل بیانش وآن شیوه هاش یارب ، تا با که است آنش
این صورتش بهانه است ، او نور آسمان است بگذر زنقش و صورت ، جانش خوش است جانش
دی را بهار بخشد ، شب را نهار بخشد پس این جهان مرده ، زنده است آن جهانش
|